سه شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 15:0 |
بازدید : 450 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
من نه حوصله اینو دارم خودمو واسه کسی ثابت کنم نه پییگیر اینم ببینم برداشت بقیه ازم چیه چون با حرف کسی به چشم ﻧﻴﻮﻣﺪﻡ... که حالا باحرف دیگران بخوام از چشم کسی بیوفتم من همینم میخوای درکم کن نخواستی شر کم کن..
شنبه 27 آبان 1391 ساعت 14:54 |
بازدید : 733 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
تو را"دوست مجازي" خطاب ميکنند...اما تو آنسوي صفحه ي مونيتورت،آدمي"واقعي"هستي...تو خيلي راحت ميتوني تمام احساستو پشت يک :دي مخفي کني...اما وقتي که برام از غصه هات مي نويسي،من به عنوان يک دوست برات وقت ميذارم....اصلامهم نيست که اينجا"مجازي"هستي،مهم نيست که ما تا حال صداي هم را نشنيده ايم وکيلومترها ازهم دوريم..من از توبعنوان"دوست واقعي"يادميکنم و برايت شادي وسلامتي آرزودارم....هرکجا که باشي...
یک شنبه 9 مهر 1391 ساعت 1:14 |
بازدید : 799 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
ک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند…..
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
شنبه 8 مهر 1391 ساعت 23:57 |
بازدید : 420 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
شمع فرشته
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه سالهاش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتياش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشهگير شد. با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جادهاي طلائي بهسوي کاخي مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشتهاي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم. پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد. اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت
پنجره
در بيمارستاني، دو بيمار در يک اتاق بستري بودند. يکي از بيماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر يک ساعت روي تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشيند ولي بيمار ديگر مجبور بود هيچ تکاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد. آنها ساعتها با هم صحبت ميکردند؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعتيلاتشان با هم حرف ميزدند و هر روز بعد از ظهر، بيماري که تختش کنار پنجره بود، مينشست و تمام چيزهائي که بيرون از پنجره ميديد، براي هم اتاقيش توصيف ميکرد. پنجره، رو به يک پارک بود که درياچه زيبائي داشت. مرغابيها و قوها در درياچه شنا ميکردند و کودکان با قايقهاي تفريحيشان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره بيرون، زيبيايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دور دست ديده ميشد. همانطور که مرد کنار پنجره اين جزئيات را توصيف ميکرد، هم اتاقيش جشمانش را ميبست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم ميکرد و روحي تازه ميگرفت. روزها و هفتهها سپري شد. تا اينکه روزي مرد کناز پنجره از دنيا رفت و مستخدمان بيمارستان جسد او را از اتاق بيرون بردند. مرد ديگر که بسيار ناراحت بود تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار اين کار را با رضايت انجام داد. مرد به آرامي و با درد بسيار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد. بالاخره ميتوانست آن منظره زيبا را با چشمان خودش ببيند ولي در کمال تعجب، با يک ديوار بلند مواجه شد! مرد متعجب به پرستار گفت که هم اتاقيش هميشه مناظر دل انگيزي را از پشت پنجره براي او توصيف ميکرده است. پرستار پاسخ داد: ولي آن مرد کاملا نابينا بود
ديوار
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي ميکردم و بابا داشت با تلفن صحبت ميکرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيکهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليکه اشک ميريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است
خانه
يک نجار مسن به کارفرمايش گفت که ميخواهد بازنشسته شود تا خانهاي براي خود بسازد و در کنار همسر و نوههايش دوران پيري را به خوشي سپري کند. کارفرما از اينکه کارگر خوبش را از دست ميداد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانهاي برايش بسازد و بعد باز نشسته شود. نجار قبول کرد ولي ديگر دل به کار نميبست، چون ميدانست که کارش آيندهاي نخواهد داشت، از چوبهاي نامرغوب براي ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سرسيري انجام داد. وقتي کارفرما براي ديدن خانه آمد، کليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شما است، بابت زحماتي که در طول اين سالها برايم کشيدهايد. نجار وا رفت؛ او در تمام اين مدت در حال ساختن خانهاي براي خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهاي زندگي کند که اصلاً خوب ساخته نشده بود
انعکاس زندگي
پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآييي!! صدايي از دوردست آمد:آآآييي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي! پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت بهوجود ميآيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را تو خواهد داد
ايمان
مرد جواني که مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيک بود٬ به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را که درباره خداوند ميشنيد مسخره ميکرد.شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده آموزشگاهي رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا کافي بود.مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود.ناگهان٬ سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده کرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فراگرفت. از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود
شنبه 8 مهر 1391 ساعت 23:53 |
بازدید : 278 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
آن یکی عاشق به پیش یار خویش
میشمرد از خدمت واز کار خویش
عاشقی پس از مدت ها موفق به دیدار معشوق شد وبرای او از سختی هایی که کشیده بود –گفت وگریه گریه کرد.معشوق حرف های او را شنید و گفت:تو همه کاری در عشق انجام دادی-اما اصل عشق را رها کردی.عاشق گفت:اصل عشق چیست؟معشوق گفت:مرگ ونیستی.اگر عاشقی- بمیرتا بدانم که در عشق جان خودت را فدا می کنی.عاشق تا این حرف را شنید-جان داد.اودر لحظه ی مرگ خننده بر داشت وان خنده تا ابد برلبش ماند.
پنج شنبه 23 شهريور 1391 ساعت 1:54 |
بازدید : 600 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
باز شهریور باز غم دیگر
آخه شهریور چه میخواهی از من که اینقدر عذابم میدی
تا کی باید تو تاریخ غمهام شهریورو یاداشت کنم
13شهریور>اولین پیام تو
15شهریور>خبر جدایی تو
20شهریور وصلتت>آغاز غمها ودوریت
وحالا هم27و28شهریور>باور کردن جداشدنتو
یعنی من چطور تورو تو لباس عروسی ببینم که داره تورو برای همیشه ازمن میگیره
عزیزم بهترینم منو ببخش واسه همه بدیهام دیگه زندگی برام معنا نداره
آه ای خدا یعنی تا کی باید زجر بکشم امشب خونتون وقتی که یه بار چشمم تو چشمت افتاد می خواستم با صدای بلند فریاد کنم خداااااااایا
فردا شب24شهریور آخرین دیدار ما باهم نه سلام میدم نه خداحافظی میکنم منو ببخش آخه دلم برات تنگ میشه به خدا دوستت دارم ---- طاقت دیدنتو تو لباس عروسی ندارم پس عروسیتم نیستم ومطمءن باش دیگه رودررو هم نمیشیم
یک شنبه 1 مرداد 1391 ساعت 21:18 |
بازدید : 455 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند . پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت !
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه روزی پیر مرد فکری به سرش زد و برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل کرده است ضبط صوتی را آماده می کند و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط می کند !
پیرمرد صبح از خواب بیدار می شود و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش می رود و او را صدا می کند، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است ! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن ، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او می شود .
قدر هر کسی رو بدونیم تا یه روزی پشیمون نشیم . . .
تاکه بودیم نبودیم کسی / کشت مارا غم بی هم نفسی تا که رفتیم همه یار شدند / خفته ایم و همه بیدار شدند قدر آیینه بدانیم چو هست / نه در آن وقت که اغبال شکست
جمعه 15 ارديبهشت 1391 ساعت 1:20 |
بازدید : 198 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
در اتاقو قفل کرد
پرده پنجره اتاق رو کشید
نشست روی صندلی
ُسیگار نیمه کشیده شو برداشت و پک عمیقی بهش زد
تاریکی و دود بود که در هم می آمیخت و مرد , با چشم های نیمه باز و سرخ ,
به این هم آغوشی رخوتناک , نگاه می کرد
دود سفید و تنبل سیگار , مواج و ملایم , در آغوش تاریکی فرو می رفت و محو میشد
انگار تاریکی , دود رو می بلعید و اونو درون خودش , خفه می کرد مرد از تماشای این هماغوشی.......
لطفا برای خواندن بقيه اين داستان زيبا به بخش ادامه مطلب مراجعه كنيد
جمعه 15 ارديبهشت 1391 ساعت 1:17 |
بازدید : 180 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی
روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار
یک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ،
کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،
خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،
به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،
گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...
فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ،
برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار......
لطفا برای خواندن بقیه این متن جذاب به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید
جمعه 15 ارديبهشت 1391 ساعت 1:14 |
بازدید : 223 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
این داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس است که دست سرنوشت
این وبلاگ نویس را با یک دختر زمینی آشنا میکند
پیشنهاد میکنم حتما این داستان را بخوانید
برای خواندن این داستان لطفا به بخش ادامه مطلب مراجعه کنید
چهار شنبه 30 فروردين 1391 ساعت 14:47 |
بازدید : 190 |
نوشته شده به دست سالار |
(نظرات )
بیا وقتی برای عشق،هورا می کشد احساس
به روی اجتماع بغض حسرت،گاز اشک آور بیاندازیم
بیا با خود بیاندیشیم
اگریک روز تمام جاده های عشق را بستند؛
اگر یک سال چندین فصل برف بی کسی بارید؛
اگر یک روز نرگس در کنار چشمه غیبش زد؛
اگر یک شب شقایق مرد؛
تکلیف دل ما چیست؟
و من احساس سرخی می کنم چندیست
و من از چند شبنم پیش در خوابم
نزول عشق را دیدم
چرا بعضی برای عشق،دلهاشان نمی لرزد؟
چرا بعضی نمی دانند که این دنیا
به تار موی یک عاشق نمی ارزد؟
چرا بعضی تمام فکرشان ذکر است
و در آن ذکر هم یاد خدا خالیست؟
و گویی میوه اخلاصشان کال است
چرا شغل شریف و رایج این عصر رجالیست؟
چرا در اقتصادِ راکدِ احساسِ این مکاره بازاران
صداقت نیز دلالیست؟